سیاه بازی هنوز در شیراز نفس می کشد
فِیلی با بیان اینکه به شانس اعتقاد دارم، افزود: من را شانسی روی پرده سینما دیدند. وگرنه باید همان پرده ای را در شیراز کار می کردم.
کد خبر: ۴۴۷۷۰
۱۷:۳۹ - ۰۱ مرداد ۱۴۰۰

 سیاه بازی
به گزارش گروه فرهنگ و هنر یکتاپرس؛ محمد فِیلی، بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون در برنامه «محاکات» شبکه دو با اجرای منصور ضابطیان اظهار کرد: 
تئاتر در شیراز همچنان نفس می کشد. آقای شهسواری در شیراز هنوز فعال است و خیلی از کارهای تئاتر سنتی را زنده نگاه می دارد. کارهای سیاه بازی که خیلی جاها منسوخ شده است هنوز در شیراز نفس می کشد.
فِیلی ادامه داد: اوایل یک روز تمرین تئاتر می کردم و یک روز تمرین ژیمناستیک، بنابراین وقتم پر بود و نتوانستم به سمت موسیقی که مورد علاقه ام بود بروم. دلم می خواست در این عرصه هم وارد شوم و بیاموزم. اما وقتم پر شد و به یک علاقمند و شنونده موسیقی تبدیل شدم. هنوز هم که هنوز است وقتی کار می کنم موسیقی هم گوش می کنم.

این بازیگر درباره نام خانوادگی اش گفت: فِیلی یک طایفه در شیراز است. ریشه لری دارند. در واقع لر هستند. اینطوری که من تحقیق کردم فهمیدم که اجدادم که طایفه فِیلی ها بودند، زمانی که کریمخان زند وارد فارس می شود همراهش وارد می شوند. مادر کریمخان هم از این طایفه بوده است. اینها در دوره کریمخان حاکم بر شیراز می شوند. در شیراز زندگی شان را شروع می کنند. هنوز هم محل و کوچه به نام خودشان دارند. بعد از اینکه آقا محمدخان به قدرت می رسد پراکنده می شوند. در عراق و خوزستان هم هستند. در ایلام کار می کردم آمدند و گفتند فامیل هستیم. فیلی های کرد و لر با هم قوم هستند. گوشه ای از دستگاه ماهور به نام  فِیلی است.
بازیگر سریال «چهاردیواری» در بخش دیگری از سخنانش تاکید کرد: سال ها در شیراز کارهای کوتاه، میان پرده، تله فیلم و تله تئاتر کار می کردیم و زیاد دیده نمی شد.  یک فیلم به نام «گشتی ها» کار کردم. جنگ شروع شده بود. اولین فیلم جنگی را جواد مرادی در شیراز کار کرد. من نقش یک افسر عراقی را کار کردم. جوان و سرحال بودم. این فیلم در سینما افریقا تهران اکران شد. آقای احمدجو من را روی پرده سینما دیده بود. درباره من پرسیده بود و یکی از فیلمبردارها گفته بود او بچه شیراز است. گفته بود چقدر خوب است می توانی او را برای یک فیلم من صدا بزنی با من کار کند. زنگ زد به من که فلانی بیا تهران برای یک کار سینمایی. گفتم چطوری ؟ شوخی می کنی؟ گفت نه فیلمت اکران شده است و انتخاب شده ای.
وی ادامه داد: شبانه به تهران آمدم. رفتم هتل کریمخان و دیدم یک آدم باریک اندامی ایستاده است نیشش تا بناگوش باز است. فکر کردم آبدارچی است. سلام کردم و رفتم. آقای احمدجو را نمی شناختم. فقط هادی اسلامی و رضا رویگری را می شناختم. رفتم سلام و تعارف کردم. گفت آقای احمدجو را دیدی؟ گفتم نه. گفت همینکه آنجا ایستاده بود. گفتم من نشناختم فکر کردم آبدارچی است. گفت سریع برو. رفتم سراغش و گفتم نشناختمتان. گفت برو قراردادت را بنویس. بدون اینکه حرفی بزنیم قرارداد را برای کار «شاخه های بید» نوشتیم. ماهی 15 هزارتومان. آن زمان خیلی پول بود.   
فِیلی اضافه کرد: دهه 60 بود. آن زمان من تلویزیون شیراز کار می کردم و ماهی 4 هزارتومان می گرفتم. لال شده بودم و قرارداد را امضا کردم. گفتند فردا به سمت میمه حرکت می کنیم. رفتیم و فیلم ساخته شد. آقای احمدجو گفت من کمی به تو ظلم کردم. گفتم چرا. گفت قصه در قصه بود. من قصه ای در شاخه های بید داشتم. برای اینکه فیلم 145 دقیقه شد بخشی از قصه من را درآوردند. گفت من جبران می کنم. بعدها فهمیدم یعنی چه. او جبران کرد. یک سریال نوشته بود که بلند شدم آمدم تهران و در یک ساختمان سیزده طبقه در تهران احمدجو را دیدم. گفتم یکسری وسیله برای مرکز شیراز می خواهم ببرم. گفت ولش کن بیا برویم خانه. رفتیم و هفت یا هشت تا فیلمنامه جلوی من گذاشت و گفت اینها را ببر بخوان. می خواهم کار کنم. اسمش «پسرخاله ها» بود. نقش نعیم بیک و رحیم بیک را هم برای تو گذاشتم. ماجرای توبه ای هست که مسیر زندگی یک معتاد را تغییر داد.
یک شبه همه را خواندم. گفتم شوخی می کنید. گفت این نقش ها برای توست. گفتم اجازه دارم اسم نقش ها را عوض کنم. گفت هرچه دوست داری بگو. من فکر کردم و پیشنهاد نسیم بیگ و بسیم بیگ را دادم. گفت عالی است. از آنجا فهمید من بدرد بخور هستم. بعد کار را شروع کردیم. خداراشکر این سریال ساخته شد و بعد مورد توجه قرار گرفت. وقتی ساخت این سریال تمام شده بود به مسئولان آن زمان نشان دادند گفتند این قابل پخش نیست. یکسری دزد و راهزن در بیایان جمع شده اند و سر گردنه می گردند. چه لطفی دارد. در شیراز این سریال زمانی پخش شد. یک روزی سریال کار می کردم از حراست تلویزیون آمدند و گفتند یکسری آمده اند جلوی درتلویزیون کارت دارند. گفت نمی شناسم. رفتم دیدم خانواده ای هستند. گفتند آقا شما امروز یا فردا باید ناهار به منزل ما بیایی. گفتم من چطوری بیایم. گفتند می آییم دنبالت. فردا به منزلشان رفتم. در این خانه قدیمی یک اتاق بزرگ بود و 50الی 60 نفرآدم نشسته بودند. وقتی وارد شدم همه به من زل زدند. وا رفتم و گفتم من اینجا چه کاره هستم.
وی اضافه کرد: پیرمردی نشسته بود گفت بیا بغل دست من. گفت همه اینها نوه و نتیجه و ندیده من هستند. گفت کسی که دم در ایستاده است پسر بزرگ من است. معتاد بود. دزد و قاچاقچی بود اما از وقتی تو قسمت چهارم این سریال را کار کردی تیر زدی توی پای خودت و گفتی توبه. این از اون توبه ها نیست کاک. این پسرم گفت من از این کمتر هستم. همه چیز را کنار گذاشته است و الان آدم شده است. این خیلی سروصدا کرد و گفتیم اگر این سریال تاثیر نداشت کمترین تاثیرش این بوده که یک آدم را ساخته است. با این سریال کارمان را شروع کردیم و شکر خدا کارمان گرفت و کم کم را شناختند. از پسرش خبرندارم اما پدرش حتما به رحمت خدا رفته است.

این بازیگر درباره نقش شمر در سریال «مختارنامه» توضیح داد: در هتلی در بسطام بودیم و زندگی می کردیم. من و کاوه فتوحی که نقش حضرت ابوالفضل(ع) را بازی می کرد در یک اتاق بودیم. صبح ها بلند می شدیم و بعد از گریم سرصحنه می رفتیم. آمده بودند علقمه را پشت مزرعه پیرزنی درست کرده بودند. مسیر باریکی درست کرده بودند و نخ کشیده بودند که اسب ها و آدم ها از این مسیر بروند و به مزرعه این پیرزن کاری نداشته باشند. در مزرعه سیر می کاشت. ما هر روز رد می شدیم. یک روزی مدیرتولید آقای آشتیانی رسیده بود و دیدیم با یک پیرزن کل کل می کند. پیرزن صاحب اینجا بود و می گفت همه سوارهایت آمدند و اینجا را خراب کردند. چشمش به من خورد با آن هیبت و گفت این نره غول کیست. گفت شمر است. گفت الهی خدا ذلیلش کند. خدا به زمین گرم بزندش. شروع به نفرین کرد و به من اشاره کرد که برو الان تورا می کشد. پشت من فتوحی آمد و پیرزن درباره او پرسید و کلی قربان صدقه اش رفت. اینها را به زمین من بیاور برکت زمین من شوند. این نره غول را برای چه می آوری.
فِیلی با بیان اینکه به شانس اعتقاد دارم، افزود: من را شانسی روی پرده سینما دیدند. وگرنه باید همان پرده ای را در شیراز کار می کردم.

بازیگر «روزی روزگاری» با اشاره به بازیگران درگذشته این سریال تصریح کرد: خسرو شکیبایی، آقای ارجمند، بهروز مسروری، آقای حامدی، آقای لایق در این کار بودند که دیگر در میان ما نیستند. این جمع ابر قدرت در نمایش در آنجا حضور داشتند و همه هم به یکدیگر کمک می کردند. در خاطرم هست روزی که می خواستند کلید بزنند اولین سکانس را با من گرفتند. چون تهران خیلی پشتش حرف بود که چرا این را آورده اید و یک نقش اصلی به او داده اید. چرا مگر این چه کسی است؟ مخصوصا گذاشتند و آقایان که آمده بودند بره را آنجا زبح کردند. اولین سکانس بازی من را گذاشتند. مرحوم خسرو شکیبایی نشسته بود گوشه چادر و نگاه می کرد که من چه می کنم. من چراغ زنبوری جلویم بود و قرار بود با این بازی کنم. یک دفعه تصویر خودم در بدنه چراغ دیدم و دیدم چقدر جالب است. شروع به یک بازی اینطوری کردم و اینها هم همانطور ادامه دادند و جزو کار شد. در حالی که قرار نبود جزو کار باشد. دیدم پشت دوربین ریسه رفتند. بعد کات دادند قرار بود برادره می آمد و می نشست. خسرو من را بغل کرد و گفت حالا فهمیدم تو که هستی. اینها اینطور به آدم روحیه می دادند. واقعا ترس داشتم کسی مثل او نشسته بود و قرار بود من کار کنم. حضورش اینقدر مثبت بود که همه چیز ردیف شد. اینها امید و دلداری بود و هرچه که بود به من دادند و توانستم کار کنم. خیلی جرات می خواهد در این جمع وارد شوی.
او در باره داستان دو عکس مشابه در سالیان متفاوت با ژاله علو گفت: ژاله علو سالها قبل از انقلاب به شیراز آمده بودند و فیلمی کار می کردند. آن زمان ژیمناستیک کار می کردم  و استخر حافظیه هم شنا می رفتم. یک روزی آمدیم استخر حافظیه و دیدیم در را بسته اند. از نرده ها پریدیم و دیدیم مشغول فیلمبرداری هستند. خانم علو جلوی دوربین بود و بازی می کرد. کارگردان ما را سرکار گذاشت و گفت این کتاب را بگیر دستت و برو از تو می گیریم. برگشتم و به خانم علو گفتم خانم اجازه می دهید یک عکس با شما بگیرم. گفت بله بگیریم عزیزم. جلوی آرامگاه حافظ یک عکس دو نفری  گرفتیم. بعدها که با خانم علو همکار شدم او را دعوت کردم. گفتم یک روز به شیراز بیایید. گفت حتما می آیم. دوستی در شیراز دارم. آقای چهره نگار عکاس قدیمی است و برای دیدن او می آیم. شما را هم می بینم. من او را پیش آقای چهره نگار بردم و ملاقات کردند و بعد به خانه من آمدیم. آن عکس را در ذهن داشتم. رفتیم حافظیه و یک عکس دیگر در همان محل با خانم علو در سن و سال بزرگسالی خودم گرفتم. بعد عکس ها را جلوی خانم علو گذاشتم. هر دو در طول این سالیان تغییر کرده بودیم. از او بزرگواری های زیادی دیدم.

فِیلی بیان کرد: آقای نجفیان جایی اشاره کردند که آدم ها فیکس ایستاده اند. چرا فیکس ایستاده اند. ما این صحنه را می خواستیم روی تخت بگیریم. تخت واقعی بود. تخت محمد جعفر بود. او 100 سال قبل اینجا راهزنی می کرده است. این تخت وسطش حفره دارد. وقتی شما وارد آن حفره شوید پایین می روید. هر چهار طرف دالونی هایی دارد. اندازه زمین فوتبال است و بزرگ است. پر از اتاق است که اتاق راهزن هایی است که آنجا بودند. چهار روزنه برای دیده بانی داشته اند. هیچ راهی به آنجا ندارد. نقابی داشت که ریخته بود. راهی درست کرده بودند که ما هم از همان راه می رفتیم و به آن تخت می رسیدیم. همه ایستاده بودند و قرار بود در این تخت آن سکانس را بگیریم.
فِیلی در پایان درباره خاطراتش از سالیان بازیگری گفت: خیلی از این خاطرات را نوشته بودم و دفتر خاطراتم را از من دزدیدند. الان از آمدنم به تهران به این طرف را دارم. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید. هر سفری می روم سفرنامه اش را می نویسم. بدنی که الان اینجاست ضربه هایی را که در کارها خورده است نوشته ام. مهره سالم در ستون فقراتم ندارم. بارها از اسب زمین خورده ام. اینها را نوشته ام و دارم. خیلی باید صدمه بخوری تا بتوانی یک شمه ای از دنیای هنر را نشان بدهی. دنیای هنر دنیای عظیمی است.
برنامه «محاکات» با اجرای منصور ضابطیان به تهیه کنندگی جواد فرحانی و کارگردانی محمد صوفی هر هفته چهارشنبه و پنجشنبه بعد از خبر ساعت 22:30 از شبکه دو سیما روی آنتن می رود.

انتهای پیام/

برچسب ها: اخبار روز

این خبر را به اشتراک بگذارید:

ارسال نظرات
از اینکه دیدگاه خود را بدون استفاده از الفاظ زشت و زننده ارسال می‌کنید سپاسگزاریم.